مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

سالگرد پیوند مامانی و بابایی

امروز ششمین سالگرد عقد مامان و بابا بود پسرم از خدا خیلی خیلی ممنونم که تو ششمین سالگرد عقدمون یه پسر شش ماه و...چند روزه داریم اونم چی یه پسر به شیرینی شما آقا مانی... راستش فکر می کردم امسال و با مشغله هایی که داریم و حضور وروجکی مثل شما بابایی یادش نمونه سالروز پیوندمونو ولی بازم مثل همیشه بابایی غافلگیرم کرد پسرم خصوصا با اون شعر بسیار زیبا... بابایی متشکریم بابایی متشکریم بابایی دوست داریم     ...
5 مرداد 1391

نق نق کردن های پسری

وای چقدر اذیت شدیم تا لالا کنی هم مامان هم مانی معمولا صبح ها دو ساعت بعد اینکه از خواب بیدار شدی یه چرتی می زنی امروز یه ساعتی فقط نق نق کردی خوابت می اومد ولی مقاومت می کردی دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم... نه تو بغل آروم بودی نه تو تخت نه گشنه بودی و نه...نمی دونم مشکل چی بود!بعضی وقتا مثل همین امروز پسر بد میشی...الهی قربونت برم که وقتی پسر بد هم میشی باز خواستنیی آدم دلش می سوزه آخه اگه مشکلی هم باشه چیزی نمی تونی بگی جز گریه کردن... این دیگه هنر مامانه که بدونه مشکل بچه اش چیه... عذر پسرم که مامانی نتونست متوجه ی مشکل شما شه وکمی هم بی حوصله بودم فرشته ی قشنگم دوستت دارم  همین الان هم مثل فرشته ها خوابیدی  ...
5 مرداد 1391

مانی و حلقه های رنگی هوش

حلقه های رنگی چندروز پیش پسرم تلاش کردی تا حلقه ها رو درون پایه حلقه بندازی البته یه مدتی بود که اینو ازت می خواستم ولی بعد بی خیال شدم راستش دوست نداریم به اجبار کاری که در توانت نیست رو انجام بدی,آخه  هنوز خیلی کوچولویی البته وقتی بزرگ هم بشی باز کاری که در توانت نباشه یا علاقه مند نباشی رو ازت نمی خوایم عسلی.. و دیروز بلاخره موفق شدی که حلقه ها رو تو پایه بندازی دست و هورا برای مانی جونی عکسا تو ادامه مطلب:    ...
4 مرداد 1391

خونه ی مامان جون

آخ جون شمال این سومین مسافرت مانی کوچولو به شمال,خونه مامان جون هوای بارونی,آخ چه حالی داره عکس های شمال آقا مانی با کمک مامان جون نشستی رو جدول کنار باغچه خونه مامان جون اینم یه عکس دیگه     بقیه عکسا تو ادامه مطلب عکس های مانی جون تو مسیر برگشت از شمال   ...
3 مرداد 1391

کنجکاوی های آقا مانی

دیروز مشغول پخت و پز بودم مانی هم تو پذیرایی مشغول اسباب بازی هاش مدام صداش می زدم و اونم با اوم ما گفتن جوابمو می داد تا اینکه برای چند ثانیه غافل شدم ازش با شنیدن صدای آیفون مانی هم ساکت شد بابایی مانی اومده بود خونه یهو دیدم مانی نیست نه تو اتاقا نه تو پذیرایی و نه آشپز خونه! صداشم می زدم هیچی نمی گفت خیلی ترسیده بودم هراسون اینور و اونور رو نگاه می کردم و قلبم تند تند میزد نفسم بند اومده بود آخه هیچ جای خونه نبود.... تا اینکه دیدم یه چیزی زیر جلو مبلی که بین مبلا و گوشه دیوار گذاشته بودیم تکون می خوره بله آقا مانی بود که برا کنجکاوی رفته بود اون زیر و مامانش رو نصف جون کرد   واقعا بچه بزرگ کردن خیلی سخته,قدیمی ها با اون ...
3 مرداد 1391