مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

بابایی اومد

دیشب بابایی مانی اومد پیشمون وای چقدر دلمون تنگ شده بود براش البته مامان جون و بابا جونش هم همراه بابایی اومدن.دایی مامانی(دایی مرتضی به همراه خانواده)اینجا بودن.شب خوبی بود. امروز هم به همراه بابایی رفتیم کنار دریا تا مانی جونی هم دریا رو بیشتر ببینه و حالش رو ببره... چندتا عکس هم انداختیم.مانی هم با تعجب به دریا نگاه می کرد...
7 شهريور 1391

عادت های جدید پسر لوس ما

این روزا که شمالیم مانی جون عادت های نو پیدا کرده مثلا: عادت به چرخیدن تو حیاط با صفای خونه ی مامان جون.یهو که دلش هوای حیاط رو می کنه می زنه زیر گریه و نگاش می مونه به در و پنجره و خودش رو می اندازه تو بغل هر کی که نزدیک تره بهش که ببریمش بیرون. این خوبه که از هوای پاک و طبیعت لذت ببری ولی مشکل اینجاست که وقتی بر گردیم تهران...؟!؟.... تازه یاد گرفتی یه جوری که مخصوص خودته بوس کنی,قربونت برم که کلا همه ی کارات خاصه... وقتی دلت بیرون می خواد یه نگاهی به مامان جون می اندازی و از راه دور می بوسیش که ببرتت بیرون پسر لوس که می گن دقیقا خودتی...   ...
4 شهريور 1391

وای باران

شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟؟ وای خدایا ممنون به خاطر این نعمت زیبا,بارون من عاشق بارونم بابایی هم همینطور امیدوارم مانی جونم عاشق بارون باشه  تا بتونیم سه تایی زیر بارون قشنگ خدا قدم بزنیم و خیس بشیم یادش بخیر: باز باران با ترانه.................... ...
2 شهريور 1391

بازی های خطرناک زنبور کوچولوی ما

بازی با سیم برق,کابینت,لباسشویی و.... این روزها زود از اسباب بازی هات دلزده میشی و می ری سراغ چیزهای خطرناک مثل سیم برق خیلی دوست داری باهاش بازی کنی. ..چندباری هم کابل رسیور رو از زیر فرش پیدا کردی و کشیدی...بابایی فکر کرده بود که باید کسی رو بیاره برای آپ کردنش و ...بعد متوجه شدیم کار شما بوده... چندباری هم حین بازی با کشوی کابینت دستای ناز و لطیفت,الهی قربونشون برم...موند لای کشو... لباسشویی هم خیلی دوس داری مخصوصا وقتی روشنه.... دلم نمی خواد از همه چی منعت کنم ولی وقتی کارای خطر ناک می کنی مجبورم زنبور کوچولو  ...
26 مرداد 1391

رمضانی که گذشت....

آخرین روزهای ماه رمضون تو این مدت همش بابایی تنها روزه بود آخه منو شما عزیز در دونه روزه ی کله گنجشکی بودیم... سال قبل هم همینطوری بود وقتی که شما هنوز تو دل مامانی بودی.اون موقع هم دوتایی روزه ی کله گنجشکی بودیم... امیدوارم سال آینده بتونم بابایی رو همراهی کنم...توی این روزهای ماه رمضون منو شما می رفتیم با هم سبزی و...هرچی که لازم بود می خریدیم تا برای بابایی غذای خوشمزه درست کنیم ولی بابایی بعد افطار ساده دیگه میلی به خوردن نداشت حق داره روزا خیلی طولانیه و روزه داری سخته... چندتا عکس از ماشین گل پسری:    وای خدا ,یه لحظه هم آروم و قرار نداری تو کالسکه البته تو کوچه و خیابون توجهت جلب آدم...
26 مرداد 1391

مهمونی

مهمونی های ماه رمضون اولین افطاری تو اولین ماه رمضون رو خونه ی مامان جونت تجربه کردی(مامان بابایی). اون یکی مامان جون شماله یعنی مامان مامانی اینه که نمی شد بریم پیششون....و بعد چند روز مهمونی ها شروع شد...و شما از اینکه وارد یه جمعی شدی که کمتر میدیدی شون منظورم جمع فامیل هاست اینه که کمی بی قراری می کردی خصوصا شب اول ولی شبای بعد بهتر شدی... حالا امشب هم همه افطاری خونه ی عمو جون هستیم.البته عمو و عمه هارو دیگه میشناسی مانی جونم..   ...
23 مرداد 1391

تولید اصوات.....

تولید صداهای معنادار ...آگاهانه یا...؟ چند وقتیه نفسمون تو سینه حبس میشه وقتی کلمه هایی شبیه ماما,نه,مام,اه. ...رو ازت میشنویم قشنگترین بهونه ی زندگی... نمی دونم این کلمات رو آگاهانه به کار می بری یا نه فقط صداهایی هستند که بواسطه ی تواناییت می تونی تولیدشون کنی؟!؟ ولی هرچی که هستند برای ما زیباترین کلمات هستند...و نفسمون رو تو سینه حبس می کنه... قربون خدا برم که ما هزاران سال هم که بگذره باز تو قدرتش و...می مونیم. فقط شکر زیاد برای خدا بخاطر گران بها ترین هدیه اش...مانی  ...
20 مرداد 1391

عکس درخواستی

اینم یه عکس جدید به درخواست یکی از خاله های مهربون: حالا دیدی خاله جون چقدر بزرگ شدم...البته این عکس دو روز پیشه من هر روز تغییر می کنم   ...
20 مرداد 1391

وارسی کابینت ها

لحظه های شیرین کودکی این روزها هر لحظه در حال تغییری,هر روز یه کار جدید یه حرکت نو انگار روزات اصلا شبیه هم نیست مثلا امروز کلا تو مود کابینت های آشپزخونه بودی,از اینکار خوشت اومده بود همش در حال بهم ریختن کابینتا بودی وای وای کارای خطرناک.... عکس  تو ادامه مطلب:      ...
18 مرداد 1391