چندمین سفرنامه ی شمال مانی
چند روزی به اتفاق مامان جون و بابا جون(خانواده ی بابایی) رفتیم شمال
البته شمال برای ما حکم مسافرت نداره آخه میریم خونه ی مامان جون باباجونم(خانواده ی مامانی)
هوا کمی گرم و شرجی بود ولی من کیف کرده بودم بس که آب بازی می کردم
همش هم مامان جونم منو میبرد تا مرغ و خروس های همسایه رو ببینم البته من به دیدن قانع نبودم
همش می دویدم پشتشون و فراریشون می دادم خصوصا با اردک ها خیلی بیشتر حال می کردم
اینم اسنادش:
همین که رسیدیم سریع رفتم سراغ شیر آب تا گل های باغچه ی خونه ی مامان جون رو که از تشنگی رمق نداشتم رو نجات بدم,ااا پس چرا آب قطع شد؟؟؟
خب حالا با هر وسیله ایی که دم دستمون بود به آب بازی ادامه می دیم
اینقدر به این رفتارامون ادامه می دیم تا فکری به حالمون بکنن,آهان حالا شد یه استخر پر از آب
اینم یه روز دیگه است که مامان جونم یسنا دختر همسایه شون رو بخاطر اینکه من تنها نباشم دعوت کرد به آب بازی...ای ول یسنا که مثل خودم پایه ی آب بازیه
اینجا هم که همه حسابی از دست آب بازی های من کلافه شده بودن تصمیم گرفتن از من جهت پاک کردن لوبیا استفاده کنن و یه جورایی هم منو سر گرم کنن
منم به همشون نشون دادم که توی این کار هم خیلی واردم
تازه از مامان جونمم بیشتر لوبیا پاک کردم
یه روز مامانم رفت که یه سری به خاله آیدا بزنه ولی من همه ی برنامه اش رو بهم ریختم.همین که رسیدیم بهونه گیری کردم هرچقدر خاله و مامانش و البته مامان و بابا ی خودم سعی کردن آرومم کنن من آروم نمی شدم خاله جونم برام بستنی آورد دیدم بد میشه نخورم کمی خودم رو کنتل کردم تا بستنی رو تموم کنم تازه قبلش هم کلی بهم حال دادن و شیلنگ آب پیشنهاد کردن که من هم استقبال کردم ولی آروم شدن من برای دو دقیقه اش بود که بلاخره مامانم کلافه شد و برگشتیم خونه...تازه مامانم می خواست به چندتا خاله ی دیگه هم سر بزنه...خاله پریا و خاله سعیده و خاله عفت...فقط خاله آیدا می دونه که واقعا نمی شه...اینم وقتی خونه ی خاله آیدا بودم
بلا خره تو روز آخر رفتیم دریا ....دارم میرم دمپایی ها مو بزارم تو ماشین
حالا با دریا دست می دیم
بعدش هم در آغوش میگیریمش,هورااااااااااااااااا دریاااااااااااااااااااااااا