بازم پارک...
صبح جمعه نشسته بودیم دور هم که یهو مانی رفت تو اتاق خوابمون و تی شرت به دست اومد
تی شرت بابایی و بعد اون با عجله رفت تو اتاق و اینبار شلوار بابایی رو کشون کشون آورد و یه بار دیگه هم رفت و از کشوی جورابا یه جوراب واسه باباییش برداشت و همه ی این لباسا رو گذاشت جلوی بابایی و خودش رفت و جلوی در وردی خونه و همش می گفت د..د...... ای جانم ,قربونت برم عزیزم
با اینکه این روزا صبح ها خیلی هوا گرمه و جایی نمی شه رفت ولی بخاطر اصرار مانی و تلاشی که کرده بود تا ما متوجه منظورش بشیم رفتیم پارک...اینم مانی خوشحال در حال دویدن توی پارک:
وقتی هم خسته میشی یه جایی واسه لم دادن پیدا می کنی
اینجا هم به بچه ها که در حال بازی بودن نزدیک می شدی و یه جوری نگاه می کردی که بازیت بدن
الهی ,وقتی که بازیت ندادن اومدی و نشستی تا تماشاشون کنی
اینجا هم با کلاهت مشغول بودی و همش می خواستی نقابش رو رو به عقب بزاری