یه گردش کوچولو
مامانی و باباییم این روزا حسابی مشغله دارن علی الخصوص با مهمونی های ماه رمضون
دیگه یادشون رفته انگار منو ببرن پارک یا یه جایی مثل اونجا که بتونم این همه انرژیم رو تخلیه کنم
البته منم تو ی این مهمونیا حسابی خوش می گذرونم اینه که به طور کل بیرون رفتن از ذهنم پاک شده بود
تا اینکه طی یه حرکت غافلگیرانه مامانی و بابایی منو بردن دریاچه ی چیتگر
تا تونستم دویدم و به هر گوشه کناری سرکی کشیدم طفلکی ها مامان و بابامم پا به پای من می چرخیدن و از بیرون رفتن چیزی نصیبشون نشد جز خستگی...
خب آخه من چی کار کنم الان وقتشه بچگی کنم دیگه
مامانی بازم یه چندتایی عکس داره که برام میذاره:
اینجا هم دارم با حسرت به دریاچه نگاه می کنم و می گم کاش میشد بپرم توش آخه من عاشق آب بازیم
اینم آبنمای زمینی که ما بچه ها کلی باهاش حال می کنیم
اول اولش ,که هنوز هوا روشن بود رفتیم سمت وسیله های بازی کوچولو ها
دیگه خودم می تونم تنهایی بازی کنم ولی همچنان بابایی و مامانی نگرانم هستن
با یه دختر خوبم به اسم بیتا آشنا شدم که کلی با هم بازی کردیم و دوستای خوبی شدیم اینقدر که لحظه ی خداحافظی کمی سخت شده بود
این جوجه کوچولوی دوست داشتنی که میبینید ممله اسمش,گمشده بود و من وقتی که دیدمش کلی نازش کردم البته سرعتش خیلی باورنکردنی بود و من همش برای ناز کردنش مجبور بودم کلی بدوم ...وقتی هم صاحبش پیدا شد کلی اشک ریختم آخه می خواست مملو ببره
ممل یکم یواش تر ,مگه دستم بهت نرسه....می چلونمت حسابی تا تلافی این همه دوئوندن من در بیاد
آخر شبم مامانم حمومم کرد تا هم تمیز شم و هم اینکه سبک شم و راحت بخوابم
ولی من اصلا خواب به چشام نیومد تازه مامانی و بابایی هم بخاطر من اولین برنامه ی نود این لیگ رو از دست دادن