مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

یه گردش کوچولو

1392/5/9 23:54
نویسنده : مامان مانی
354 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی و باباییم این روزا حسابی مشغله دارن علی الخصوص با مهمونی های ماه رمضون

دیگه یادشون رفته انگار منو ببرن پارک یا یه جایی مثل اونجا که بتونم این همه انرژیم رو تخلیه کنم

البته منم تو ی این مهمونیا حسابی خوش می گذرونم اینه که به طور کل بیرون رفتن از ذهنم پاک شده بود

تا اینکه طی یه حرکت غافلگیرانه مامانی و بابایی منو بردن دریاچه ی چیتگر

تا تونستم دویدم و به هر گوشه کناری سرکی کشیدم طفلکی ها مامان و بابامم پا به پای من می چرخیدن و از بیرون رفتن چیزی نصیبشون نشد جز خستگی...

خب آخه من چی کار کنم الان وقتشه بچگی کنم دیگه

مامانی بازم یه چندتایی عکس داره که برام میذاره:

 اینجا هم دارم با حسرت به دریاچه نگاه می کنم و می گم کاش میشد بپرم توش آخه من عاشق آب بازیم

اینم آبنمای زمینی که ما بچه ها کلی باهاش حال می کنیم

اول اولش ,که هنوز هوا روشن بود رفتیم سمت وسیله های بازی کوچولو ها

دیگه خودم می تونم تنهایی بازی کنم ولی همچنان بابایی و مامانی نگرانم هستن

با یه دختر خوبم به اسم بیتا آشنا شدم که کلی با هم بازی کردیم  و دوستای خوبی شدیم اینقدر که لحظه ی خداحافظی کمی سخت شده بود

این جوجه کوچولوی دوست داشتنی که میبینید ممله اسمش,گمشده بود و من وقتی که دیدمش کلی نازش کردم البته سرعتش خیلی باورنکردنی بود و من همش برای ناز کردنش مجبور بودم کلی بدوم ...وقتی هم صاحبش پیدا شد کلی اشک ریختم آخه می خواست مملو ببره

ممل یکم یواش تر ,مگه دستم بهت نرسه....می چلونمت حسابی تا تلافی این همه دوئوندن من در بیاد

آخر شبم مامانم حمومم کرد تا هم تمیز شم و هم اینکه سبک شم و راحت بخوابم

ولی من  اصلا خواب به چشام نیومد تازه مامانی و بابایی هم بخاطر من اولین برنامه ی نود این لیگ رو از دست دادنناراحت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

باباي مليسا
9 مرداد 92 16:36
با عرض سلام و آرزوي قبولي طاعات براي شما و همچنين تبريك به خاطر وبلاگ قشنگتون ، وبلاگ مليسا خانم با عكسهاي جديدش به روز شد . خوشحال مي شيم با تشريف فرمائيتون كلبه مجازي مليسا رو نورافشاني و با گذاشتن يك يادگاري ، مليسا رو مفتخر كنيد .


همین الان وبلاگتون بودم خیلی قشنگه هم وبلاگتون هم دخمل تون
لیدا
10 مرداد 92 15:35
اوخیییی، نازی نی نی.
به قیافش میاد مظلوم باشه اما از شیطنتاش می نویسی می بینم عجب وروجکیه


وروجک نگو که وروجک اوستا چی چی بود اسمش یادم رفت ولی هرچی که بود پیشش کم میاره از وروجکی
حسین
10 مرداد 92 18:00
دایی فدات،بیا شمال ببرمت کنار دریا تا هرچقد که دوس داری آب بازی کنی دایی جون.
جیگر دلم برات تنگ شده


وای دایی جونم خدا نکنه...می دونی که دایی جون من چقدر عاشق شمالم اینو به مامان و بابام بگو...
منم دلم برای دایی گلم خیلی تنگ شده
هیراد و عمه لیلاش
10 مرداد 92 22:20
فدات بشم خاله جون
دست مامانی و باباییی درد نکنه که دهن روزه و باخستگیهاشون شما عزیز خاله رو بردند ددر
دیگه ماه رمضون داره تموم میشه بیشتر به شما فسقلیها میرسند


خاله جونم خدا نکنه
ولی مامان و بابام یکی دو ماه آینده حسابی مشغله دارن ایشالا بعد از این مدت منو بیشتر میبرن بیرون
مامان ساجده
16 مرداد 92 17:05
هميشه به گردش باشيد عزيزم
دقيقا ما هم همينطوريم هر وقت ميريم بيرون خسته تر از قبل برميگرديم خونه



ممنونم ساجده جون
ای گفتی...