رمضان مبارک
این دومین رمضانیه که تجربه اش می کنی پسرم
همش عادت کردی از خوراکی هات دهن مامانم بزاری منم همیشه استقبال می کردم با اینکه گاهی
حسابی می خیسوندیش
ولی این روزا خیره خیره بهم نگاه می کنی وقتی میبینی که لقمه هاتو قبول نمی کنم
هنوزم اونقدر بزرگ نیستی که بتونم برات توضیح بدم و شما درکش کنی عسل مامان
این روزا صبح ها با هم یه سر می ریم سبزی فروشی وتوهم کلی کیف می کنی چون موقع برگشت حتما باید برات بستنی بخرم
تو خونه هم که حسابی آتیش می سوزونی ,اینکه می گن پسرا پر انرژی ترن و شیطون ترن واقعا برامون ملموس شده.............
مانی شاد و خوشحال از خرید(بستنی)برگشته خونه
امروز هم گل کاشتم:مامانم که تو آشپزخونه مشغول تهیه ی یه ناهار خوشمزه برای من بود منم کتاب سفید برفیم رو برداشتم تا مثلا بخونمش مامانمم خیالش بابت من راحت بود که با کتابم مشغولم
وقتی مامان اومد تا من ببره و ناهارم رو بهم بده یهو با این شاهکارم روبرو شد
اینم از کتاب سفید برفیم که قبلا برجسته بود الان دیگه نیست
اینم جلدشه یکم سخت بود نشد که پاره بشه
می دونید اعصابم از دست این نا مادری سفید برفی خورد بود که یهو رو کل داستان خالیش کردم
راستی اگه دلتون نخواد اینم ناهاری بود که مامانی برام درست کرد ناگفته نماند که از غذاهای مورد علاقه ی منه