مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

شانزدهمین ماهگرد

1392/2/11 17:10
نویسنده : مامان مانی
356 بازدید
اشتراک گذاری

شانزده ماهه شدی ماه من

شانزدهمین ماهگردت مصادف شد با روز مادر

بزرگترین هدیه برای یه مادر سلامتی و عاقبت به خیری فرزندشه...

تقدیم به تمام فرشتگان خداوند...

کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم  در آنجا زندگی کنم؟؟

خداوند پاسخ داد:از میان تعداد زیادی فرشتگان من یکی را برای مراقبت از تو انتخاب کرده ام.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.گفت:اما من در اینجا ,بهشت کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم که اینها برای شادی من کافی هستند.خداوند لبخند زد و گفت :فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد و تو عشق او را احساس خواهی کرد واین تو را شاد خواهد کرد.

کودک ادامه داد من چگونه بفهمم مردم چه می گویند در حالی که زبانشان را نمی دانم.؟؟خداوند:فرشته ی تو شیرین ترین و بهترین واژه ها را در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با صبوری به تو صحبت کردن را خواهد آموخت.کودک با ناراحتی گفت:وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟؟؟

فرشته ات دست هایت را کنار هم قرار خواهد داد و به یاد خواهد داد که چگونه با من سخن بگویی...

کودک:شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟فرشته ات از تو مراقبت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه از این که نمی توانم شما راببینم ناراحت خواهم بود.خداوند لبخند زد:فرشته ات همیشه درباره ی من با تو سخن خواهد گفت و راه بازگت به من را به تو خواهد آموخت.گرچه من همیشه در کنارت خواهم بود.

در این هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد.کودک فهمید زمانش رسیده است که سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:اگر قرار است الان به زمین بروم,پس لطفا نام فرشته ام را به من بگو...

خداوند شانه ی کودک را نوازش کرد و گفت:

نام فرشته ات اهمیتی ندارد می توانی اورا.....

مادر ...................صدا کنی

مادر----------------م روزت مبارک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

هیراد و عمه لیلاش
11 اردیبهشت 92 19:43
____█████____█████
___██♥◊◊◊◊██_██◊◊◊◊♥██
_██♥◊◊___◊◊█_█◊◊___◊◊♥██
██♥◊◊_____◊◊█◊◊_____◊◊♥██
██♥◊◊______◊◊◊______.◊◊♥██
██♥◊◊_______◊________◊◊♥██
_██♥◊◊______________◊◊♥██
__██♥◊◊___________◊◊♥██
____██♥◊◊_______◊◊♥██
______██♥◊◊__◊◊♥██
________██♥◊◊
___________██♥◊◊
_____________██♥◊◊
_______________██◊

مامانی جونی عزیز رورت مبارک


عزیزم روز شما هم مبارک
مامان زهرا
18 اردیبهشت 92 0:49
سلام عزیزم خیلی زیبا نوشتی
بله درست حدس زدی پدرم و مادر خدابیامرزم اهل لاهیجان هستن
من و همسری تهران به دنیا امدیم ولی عاشق شمال هستیم
مادر عزیزم وصیعت کرده بود شمال به خاک سپرده بشه و به همین دلیل من سعی میکنم زود به زود برم شمال
ایلیا عاشق خونه بابابزرگم شده
خوشحالم با شما که همشهری خوبم هستید اشنا شدم


منم از آشناییتون خوش وقتم.خدا مادرتون رو بیامرزه و روحش شاد باشه.می دونی خیلی دلم می سوزه برای این بچه ها که باید هوای آلوده ی تهران رو استنشاق کنن.منم سعی می کنم بیشتر برم شمال تا کمی مانی اکسیژن تنفس کنه.