مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

وقایع چند روز گذشته

1392/6/18 0:36
نویسنده : مامان مانی
348 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقت اخیر سرمون حسابی گرم بود آخه چند روزی مهمون داشتیم

اولش دایی جون حسین و دایی جون کمیل اومده بودن خونمون و عسل مامان خیلی خوشحال بود

همش از سر و کول دایی ها بالا می رفتی تقاضای باتی(بازی)می کردی گاهی هم گوشی می خواستی تا هم زنگ بزنی و هم عکس ببینی و کلی کارهای بامزه ی دیگه...

بعدش مامان جون و مامان بزرگ مامانی اومدن خونمون و بازم کیفت کوک تر شد و حسابی خوش می گذروندی بنده خدا مامان جون!آخه وقتی که میبینیش دیگه منو یادت میره و همش دنبال مامان جونی و دوست داری مامان جون بهت غذا بده مامان جون باهات بازی کنه مامان جون بیرون ببرتت خلاصه فقط و فقط مامان جون به قول خودت ما نون

آخر از همه هم بابا جون هم اومد آخه عروسی خاله زهرا (دخترخاله ی مامان)بود

هم مامانی خیلی دوست داره آجی خوشگلش رو هم مانی جون کلی خاله ش رو دوست داره

 

 

همه ی خریدامون رو هم ده روز آخر باکلی ذوق و شوق انجام دادیم ولی داشتیم وقت کم میاوردیمااااااااا

یه بار هم که رفته بودیم تا مامانی لباس بخره از قضا تی وی پاساژ داشت فوتبال پخش می کرد شما هم که کلا کپی برابر اصلی با آقای پدر و عاشق فوتبال تا چشمای نازو خوشگلت به فوتبال می افته دستات رو مشت می کنی و هی تکونشون می دی به عقب و جلو و صدای هاااااااهااااااااا از خودت در میاری

و من تازه رفتم تو اتاق پرو تا لباس هایی رو که انتخاب کرده بودم پرو کنم که جعبه ی جادویی با اون فوتبالش حسابی جادوت کردن یهو رو به بابایی گفتی:بابا خونه هاااااااهااااااااااااااا

یعنی بریم خونه تا فوتبال ببینیم بابایی هم گفت باشه بعدا میریم بزار مامانی بیاد که آقا مانی بهشون بر خورد و زد زیر گریه و با گریه باز همون جمله رو هی تکرار می کرد بابایی هر کاری کرد آرومت کنه و هر چی گفت همین  جا فوتبال رو تماشا کن انگار دردی از اون همه غمی که افتاده بود توی دلت دوا نکرد

آخه من موندم این فوتبال چیه که شما مردای امروز و فردا رو اینجوری از خود بی خود می کنه

بلاخره من مجبور شدم به خواسته ی شما فسقلی تن بدم و لباسا رو با کلی پوزش تحویل فروشنده که دهنش از اصرار یه فسقلی برای دیدن فوتبال باز مونده بود بدم

...

وقتی هم که رفتیم سالن هر دوتا خانواده هامون بودن و مانی هم دست به دست می چرخید

بغل عمه جونا دختر عمه های گلش و زن عموی مهربونش و دختر عموهاش

مامان جوناااا و البته همه ی فامیل که کنار هم بودیم و خوش گذروندیم

خاله زهرا خوشگل هم خوشگل تر شده بود ,ایشالا همیشه شاد و خوشبخت باشی خاله زهرا جونم کنار شوهرخاله ی خوبم

توی این روزا که مامانی سرش گرم بود  دندون نهمم  (اولین دندون نیش پایین سمت راست)در اومد البته مامانی بدلیل مشغله ی زیاد وقتی متوجه دندونم شد که چند روزی از بیرون زدنش گذشته بود

مبارک باشه گل پسرم قند و عسلم

اینم چندتا عکس که واقعا به سختی تونستم ازت بندازم

عمه جونی ها هم ازت عکس انداختن بدستم که برسه حتما برات میذارم

اینجا هم بس که بغلت کردن تیپت بهم ریخته بود دوماد کوچولوی من نیشخند

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان منیر
18 شهریور 92 12:55
سلام عزیزم . مانی جون چقدر خوش تیپ و خوردنی شده . ماشا... اسفند براش دود کن . انشالله کت و شلوار دامادی . عزیزم بااجازه لینکتون کردم


خواهش می کنم عزیزم منم لینکتون می کنم
مامان بردیا شیطون
18 شهریور 92 14:28
ای جوووووووووووووووووووونم
دندونت مبارک باشه اقا داماد
ماشالا....................
قربونش برم چه نازه


خاله جون ممنونم
مامان بردیا شیطون
18 شهریور 92 14:30
مامانی با تبادل لینک موافق بودی خبرم کن خوشحال میشم


عزیزم با کمال میل,چرا که نه؟؟
الهام مامان علیرضا
18 شهریور 92 16:34
چه دوماد فشنی!!
خوشگل شدی خاله
اتفاقا منم مثل مانی جون خیلی از خرید خوشم نمیاد (برعکس همه خانوم ها...)


خاله چه تفاهمی ولی از شما خانوما بعیدهااااااا,مطمئنید
دایی حسین
19 شهریور 92 13:27
مانی جون دایی قربونت بره، ایشالله لباس دامادی بپوشی عزیزم


دایییییییییییییی می دونی که من قبل شما اینکارو نمی کنم پس زودتر دست به کار شو لطفا
ما زندایی می خوایم یالا
مامان بردیا شیطون
19 شهریور 92 16:20
عزیزم لینک شدی ما رو با اسم بردیا و شیطنت هایش لینک کن
ممنون


چشم
مامان هلیا دخترمهربون
23 شهریور 92 1:11
وای خدایا چقدرکت وشلوار بهت میا دخاله
انشاالله داماد شی


ممنون خاله جون همه بهم میگن
ایشالا اول آجی هلیا عروس شه بعدش ما هم دوماد میشیم