قهرمان زندگی من
چند مدتیه خیلی تو نخ کارهای بابامم
همش چشمش بهشه تا ببینم دقیقا چطوری رفتار می کنه تا منم بتونم همون کارها رو بکنم,آخه می دونین چیه؟؟؟بابام قهرمان زندگی منه...
مثلا مثل بابایی روی مبل میشینم و کنترل تلویزیون رو می گیرم دستم یا یه وقتایی دوست دارم لباس بابایی رو تنم کنم تا بابایی بشم...
خلاصه این روزا همه ی زندگیم شده بابایی,تایمایی که بابایی سر کاره هی سراغش رو می گیرم
لباسش رو میارم و می بوسم و هی مامانم رو صدا می زنم و با اشاره به لباس می گم بابا...نمی دونم چندبار اینکارو می کنم ولی اونقدر زیاده که مامانم کلافه میشه
وقتایی هم که بابایی از کار بر می گرده کلی می بوسمش
بابایی وقتی خسته به خواب میره یهو برای بوسیدنش خودم رو می اندازم تو بغلش...
بابایی وحشت زده از خواب می پره و لبای غنچه شده ی منو که برای بوسیدنش آماده ی آماده است میبینه لبخندی می زنه ودستی به سرم می کشه و دوباره می خوابه...