شمال...
رفتیم شمال
خونه تکونیه ما هم داستان شده,وسطش پیش بیاد مسافرت هم میریم.
از اونجایی که فرشا رو داده بودیم قالی شویی و خونه برات امن نبود,تصمیم گرفتیم خونه رو ترک کنیم
بابایی هم که آماده ی شمال رفتنه همیشه,وقتی مرخصی خواست گفتن همین چند روز رو اگه خواستی می تونی بری.از آخرای بهمن تا خود عید دیگه نمی شد.این شد که خیلی بی مقدمه و یهویی رفتیم.
امروز هم که جمعه است برگشتیم.جالب اینجا بود که تا رسیدیم دیدیم قالیشویی هم فرشامونو آورده
الانم که خوابیدی اومدم کانکت شدم پسرم
شب هم میریم خونه ی این یکی مامان جونت
اینجا کیاشهره,این هم یکی از بلندترین پل های چوبی دنیاست که از وسط تالاب کیاشهر رد میشه
و میرسه به دریا
اینم قدم های کوچولوت روی پل چوبی
اینم یه نما ازتالاب تو فصل زمستون
اینجا هم کنار استخر لاهیجانه روبروی کوکی های خوشمزه ی نوشین
وای هممون عاشقشیم و هر بار باید بخریمش
کنار استخر واستاده بودی و پرنده ها رو تماشا می کردی
اینجا هم آرامگاه کاشف السلطنه ,پدر چای ایرانه,تو همون خیابونی که به بام سبز منتهی میشه